این روزها تنها چیزی که می خواهم سکوت است،

یک کلبه چوبی وسط جنگل،

یک آتش،

یک فنجان چای تلخ….

از دلـــِ:باران| سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, | 19:23 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

جـــــــانم بـــــــــاش


 تا به لبــــــم برســـی


 می خواهم هـــــمه ببینند


 با تـــو جان به لـب شدم . . . 


21043083575976402325.jpg

از دلـــِ:باران| سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, | 19:10 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

انگار یادم رفته نباید لهجه ی آب را برای همه تعبیر کرد

 هر چشمی صراحت باران را نمی فهمد !

از دلـــِ:باران| سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, | 19:3 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

دیشب که باران آمد …

میخواستم سراغت را بگیرم …

اما خوب میدانستم این بار هم که پیدایت کنم ،

باز زیر چتر دیگرانی..

baran

از دلـــِ:باران| سه شنبه 28 شهريور 1391برچسب:, | 18:55 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

درد و دل هاب خدا..

سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد

که من نه تو را رها کرد ه ام و نه با تو دشمنی کرد ه ام. (ضحی 1-2)

افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم

و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس 30)

و هیچ پیامی از پیام هایم به تو مرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام 4)

و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا 87)

و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان توهم زده شدی

که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس 24)

و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی

و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج 73)

پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشمهایت از وحشت فرورفتند،

و قلبت آمد توی گلویت و تمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است

و چشم دوختم ببینم که باورم میکنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب 10)

تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی

و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم

تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه 118)

وقتی در تاریکی ها مرا بزاری خواندی که اگر تو را برهانم با من می مانی،

تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی . (انعام 63-64)

این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی

و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شده ای. (اسرا 83)

آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح 2-3)


غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف 59)

پس کجا می روی؟ (تکویر 26)

پس از این سخن دیگر به کدام سخن می خواهی ایمان بیاوری؟ (مرسلات 50)

چه چیز جز بخشندگی ام باعث شد تا مرا که می بینی خودت را بگیری؟(انفطار 6)

مرا به یاد می آوری ؟ من همانم که بادها را می فرستم تا ابرها را در آسمان پهن

کنند

و ابرها را پاره پاره به هم فشرده می کنم تا قطره ای باران از خلال آن ها بیرون آید

و به خواست من به تو اصابت کند تا تو فقط لبخند بزنی، و این در حالی بود

که پیش از فرو افتادن آن قطره باران، ناامیدی تو را پوشانده بود (روم 48)

من همانم که می دانم در روز روحت چه جراحت هایی برمی دارد

و در شب روحت را در خواب به تمامی بازمی ستانم تا به آن آرامش دهم

و روز بعد دوباره آن را به زندگی برمی انگیزانم و تا مرگت که

به سویم بازگردی به این کار ادامه می دهم. (انعام 60)

من همانم که وقتی می ترسی به تو امنیت می دهم (قریش 3)

برگرد، مطمئن برگرد، تا یک بار دیگه با هم باشیم (فجر 28-29)

تا یک بار دیگه دوست داشتن همدیگر را تجربه کنیم. (مائده 54)

از دلـــِ:باران| سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 19:54 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت


گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟


بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند

 

شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد


گفتم: به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به

سینه می زنی؟

 

شیطان گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.


دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام

میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.


اینان را به شیطان چه نیاز است؟

شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام

بخوابد،


زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،

نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت،


تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم


و میگفتم که : همانا تو خود پدر منی.


از دلـــِ:باران| سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, | 19:12 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

مهمــ نیستـــــ...چطـــور
همیــن کــه

درگیــر تـو بـاشمــــ

کــافیستـــــ..

 

از دلـــِ:باران| دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, | 12:52 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

من نمی دانم این دلتنگی دلتنگی که می گویند چیست ؟!!!

همین حسه مـــــــــــبهم نــــــــــفس گیری ،

که دامـن گیرمان مـــــــــــــیشود ...

وقتی چــــــــــــــــیزی را ،

کـــــــــــــــــــــــــسی را ،

جایی جــــــــــــــــا گذاشته ایم !!!

همان دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتنگیس ...؟؟؟


 
 

 

 
از دلـــِ:باران| دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, | 12:51 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

با همــ ــه چیـ ـــز کنـ ـــار آمــ ــده ام

دلیــــ ـــل این همــ ــه دیــ ـــوانـ ــگی

تنــــ ـــها بــــ ـــــاورِ جمــــ ـــله ی آخر تـــ ـــو اسـ ـــت :

" چیــــ ــــزی بینــ ــمان نبــــ ــــوده ".../.


 
از دلـــِ:باران| دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, | 12:50 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

هی ...!!

پاییـــــــــز...!!

ابرهایت را زودتر بفرست...

شستن این گرد غم

از دل من

چند پاییز

باران میخواهد....
 
 
 

 

از دلـــِ:باران| دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, | 11:18 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

دلت تنگِ یک نفر که باشـــــ ـــــه

تمام تلاشت را هم که بکنی تا خوش بگـــ ـذرد..
و لحظه ای فراموشش کنـــ ـــی

فایده نـــ ــدارد ...

تو دلت تنگ اســـ ــــت ...

دلت برای همان یک نفر تنگ اســـ ـــت ...

تا نیایــــ ــد...

تا نباشـــ ـــــد...
هیچ چیز درست نمی شـــ ــــود...

 

 

 

 

 

از دلـــِ:باران| یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, | 22:14 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

بخشي از كتاب "بابا لنگ دراز" اثر جين وبستر

از نامه های "بابا لنگ دراز" به "جودی ابوت"

جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی

را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست

است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به

مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به

مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود

درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوهاو اهداف

هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت

وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ... جودی عزیزم! درست است، ما به

اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می

شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر

می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان

بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم دردلش ثبت شویم.

دوستدارتو : بابالنگ دراز

از دلـــِ:باران| سه شنبه 31 مرداد 1391برچسب:, | 22:50 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

تلنگر کوچکی است بارانـــ


وقتی فراموش می کنیمـــ


آسمان کجاستــــ...ب ا ر ا ن

از دلـــِ:باران| یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 17:57 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

در زندگـﮯ بـرآﮮ هر آدمـﮯ !

از یـڪ روز،

از یـڪ جــآ،

از یـڪ نفـر،

بـہ بعـد...!

دیگـر هـیچ چیـز مثـل قبـل نیستــ!

نـہ روزهآ، نـہ رنگ هآ،نـہ خیـآبـآטּ هآ

همـہ چیـز مـﮯ شـود:

دلتنگـﮯ...!

از دلـــِ:باران| یک شنبه 29 مرداد 1391برچسب:, | 17:47 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

 "تـــو "

شـــب هم کــه بــاشی،

"مــن "

ســـتاره می شـــوم،

می چســــبم،

به پــیرهــــنِ ســـیاهـت!

از دلـــِ:باران| سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, | 23:19 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

چـقــدر سـخـتــ اسـتــ کهـ لبـــریــز باشـی از گفتــن

ولــی ...

در هـیــچ ســـویـتـــ مـحــرمـی نبـــاشــد ... !!!

از دلـــِ:باران| سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, | 23:17 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

غربت را نباید در الفبای شهر غریب جستجو کرد . همین که عزیزت


نگاهش را به دیگری فروخت تو غریبی !
 

 

از دلـــِ:باران| پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:, | 16:8 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

ساده لباس بپوش!

ساده لباس بپوش!


ساده راه برو!


اما در برخورد با دیگران


ساده نباش!!


زیرا سادگی ات را


نشانه میگیرند!


برای درهم شکستن


غرورت!!!

از دلـــِ:باران| چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, | 19:34 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

داستــان تبــر

سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند !
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد ... زد ... محکم و محکم تر ...
به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود !
سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود ...
مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ...
خشک شدم ..
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ...
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن !
ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!!


از دلـــِ:باران| چهار شنبه 11 مرداد 1391برچسب:, | 19:9 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

عشق های توخالی!

می دانی ..


خوب كه فكر می كنم


می بینم گاهی یك شكلات ِ مغزدار


بیشتر میچسبد

تا

عاشقانه های این عاشق های تو خالی !

                               
از دلـــِ:باران| دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, | 19:21 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

آرامــ...م کـ...ن..

این بـــــار

فقط می گویم:

ببین!

من

خسته امــ..

کمی آراممــ کن..

همــ....یــن..!

 

از دلـــِ:باران| دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, | 19:14 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

مــ....ا

[ ] نبودن هایمـ را با خاطراتـــــے سر کـــ ــــن

که یاد مـــ ـــــرـآ بر بـ ـآد داد...


من و تو دیگر " مــ ــآ " نمــــے شویمـ...!. . . √ √

 

از دلـــِ:باران| دو شنبه 9 مرداد 1391برچسب:, | 18:46 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

زانویــ غـمـــ

حــِســادَتــــــ نـــَكـــُنـــــــــ . . . !!


ایــــن كـــِِ بــَعـــد اَز تــــــــو بــَغـــَل گـــِر ِفـــتــَــم


زانــــــوى غَـــــــم اَســــــــتــــــ . . . !! :|


 

               
از دلـــِ:باران| یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, | 23:22 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

تنهایی چیز عجیبی نیست ...

فقط یک فنجان قهوه ی تلــــــخ می خواهد و هوای بارانی !

 

از دلـــِ:باران| یک شنبه 8 مرداد 1391برچسب:, | 22:9 | + | موضوع: <-PostCategory-> |


آنــقدر نــیستی ،

که گــــــــــــاهی حـس میکنم ،

عشق را نـــسیه به من داده ای ... !!!

" بــی تـــابم " ... !

نـــقد مـی خواهمت ... !!!



 
از دلـــِ:باران| جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, | 18:55 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

دَمــَــش گـــَــرمـ ...




بـــاران را مــےگـــویـــــَــمــ




بـــه شـــانـــہ امـ زد وگــُـفــــت :



خــَـســتـــہ شُــــدے..



امــــروز را تــُــو اســـتـــراحــَـت کـــُـن...


مـَــن بـــه جــــایـــَـت مـــے بـــارَمـ

 

ب ا ر ا ن

از دلـــِ:باران| جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, | 18:35 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

آسمان دلم

امشب عجیب بارانی است

چتر میشوی برایم؟؟

ب ا ر ا ن

از دلـــِ:باران| جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, | 18:26 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

غصه مرا خورد..!

وقتی دیدم دست به سینه ایستاده ای

من تمام راه را برای

آغوشت دویده بودم..

از دلـــِ:باران| جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, | 18:18 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

حکایت رفاقت من با تو

حکایت " قهوه" ایست که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم...

که با هر جرعه اش بسیار اندیشیدم

این طعم رو دوست دارم یا نه؟!

و آنقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن

که انتظار تموم شدنش را نداشتم!

و تمام که شد فهمیدم

باز هم قهوه میخواهم...حتی تلخ تلخ!!


 

از دلـــِ:باران| جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, | 18:7 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

خسته ام رفیق
 
خسته
 
نه اینکه کوه کنده باشم
 
دل کنده ام..
 
baran
از دلـــِ:باران| چهار شنبه 4 مرداد 1391برچسب:, | 16:47 | + | موضوع: <-PostCategory-> |

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد





Susa Web Tools

كد تغيير شكل موس

كد تغيير شكل موس


جدیدترین قالبهای بلاگفا


جدیدترین کدهای موزیک برای وبلاگ